[شماره 60]

بعد از یه سفر دو هفته ای همش درگیر تمیزکاری خونه بودم

ظلمه با وجود خستگی راه

ولی خب زندگی همینه

قرار نیست همیشه در حال خوشگذرونی باشیم که

امروز با صبر و حوصله کارامو انجام دادم

باهاش لجبازی نکردم ،غر نزدم ، درخواستاشو انجام دادم

و فکر میکنید چی شد؟

همه چی خوب باهاش خوب پیش رفت

ولی با این وجود بازم ما شاهد غرغرای مامانش و کارای عجیب غریبش بودیم

ولی خب من سعی کردم در مقابلش از کوره در نرم

همه چیز بستگی به خودم داره

همه چیز

من با کنترل خودم میتونم رابطه و جو خونه رو کنترل کنم

الان فهمیدم که همه چیز دست خودمه

تحت کنترل منخ


🍀Tags: اندر احوالات وی

🍀 دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 21:48 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 59]

دیشب چون حالم بد بود شام نخوردم

امروزم صبحونه نخوردم

پیاده شد واسه خودش ساندویچ و نوشابه از سوپرمارکت خرید

نه از من پرسید چیزی میخوام و نه واسم چیزی گرفت

منم بعد از اینکه اومد رفتم واسه خودم یه کروسان خریدم و اومدم

امروز برنامه اینه از این بیشعور انتظاری نمیره

فکر کنم که شوهری وجود نداره

و برای خودم خوش بگذرونم


🍀Tags: او

🍀 جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 12:3 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 58]

امروز سرش داد زدم

با تموم وجود

اصلا هم برام مهم نبود که فامیلاش از دعوای ما با خبر بشن یا نه

خسته شدم

این شوهر داری نیست بچه داری

اینکه تایم آماده شدنمو واسه خودت بگیری

خودت آماده بشی بری دم در بعد بگی بیایین دیگه

بقیه تو همون تایم آمادن و فقط من مثل جن شدم

نه میکاپی نه ضد آفتابی نه حتی موهامو شونه کردم بخاطر تو

این یعنی چی

مگه بچه ای

لباساتو شستم جمع کردم گذاشتم پیشت

از زمین برشون نمیداری؟

چلاقی؟

*نصف عصبانیتم بخاطر دیشبه

چون مریض شدم و حتی نیومد بهم سر بزنه

آخر شب که دید بیدار شدم اومد پیشم

مثل یه وسیله ای که خرابه و نیاز به تعمیر داره

وقتی میبینه درست کار نمیکنه بیخیالش میشه

درست عین یه وسیله باهام رفتار میکنه

تحمل همه چیز برام سخت شده


🍀Tags: او

🍀 جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 11:12 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 57]

من میدونم که هر چقدر بهش بگم این رفتار آزارم میده

به جای اینکه درکم کنه بدتر بحث و دعوا میکنه

و در نهایت قهر میکنه

تصمیم گرفتم بیان نکنم

فقط خیلی آروم خودمو بکشم کنار

اگه پرسید میگم حالم خوب نیست یا هر چیز دیگه ای

آدم نیست بخوام باهاش صادق باشم

*خیلی دلم گرفت وقتی تو بازار ولم کرد رفت

من تنها چیزی که داشتم گوشیم بود که تو اپ پولای مامان بودن

اونم مقدار کم که نمیشه باهاش کاری کرد

اونم میدونست که پول ندارم ولی گفت به خاله یگو برات بخره باهاش حساب میکنم

من چطور روم میشه به خاله بگم برام فلان چیزو بخر؟

عقلت سر جاشه واقعا؟

هعی

چی بگم


🍀Tags: او

🍀 چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 20:22 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 56]

دختره پاهاشو انداخته بیرون نشسته قلیون میکشه

هی پیرهنشو میزاره لای پاهاش

هر دم دقیقه یه کاری با پیرهنش میکنه یه ورشو در بیاره

این ینی چی خب

حالا نه به خاطر اینکه شوهر منه

کلا میگم این اگه از تو خوشش می اومد میگرفتت

این همه لوندی چیه

یه ذره شعورم خوب چیزیه

حالا من زنشم جلو ی من هیچی خودت شرم کن

ملت حیا ندارن


🍀Tags: فامیل های کدی

🍀 سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 12:30 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 55]

بالاخره به خاطر فامیلای عنش دعوامون شد

و گفت که من میبرمت خوش گذرونی در مقابل توام باید کار کنی

یعنی باید کلفتی فامیلای دوزاریشو بکنم

اینارو من اگه تو خیابون ببینم نگاشونم نمیکنم

یه مشت آدم خرفت و بی درک و شعورن

با طرز فکر دو هزار سال پیش

اینکه راحت برای خودش گرفت خوابید رفت رو مخم

بابا یارو داره میگه تو اولویتش نیستی

انتظار داری پا به پات بیدار بمونه

حیف این اشکات نیست که به پای این بریزی

کاش یکی بود درکم میکرد

نه میشه سلخت نه میشه جدا شد

دیگه مهربونی تموم شد نشونش میدم

هر چقدر بیخیال شدم اینا پرو تر

آرزو میکنم امشب بخوابم و صبح ببینم خونه بابامم

چقدر دلم واسه مامان بابام تنگ شده

امشب حس کردم چقدر اینجا غریبم...

چقدر اشک ریختم و واسش مهم نبود

چقدر حالم بده


🍀Tags: او

🍀 سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 0:36 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 54]

برای بابای من اون وسیله رو نگرقت

ولی واسه فامیل عنشون گرفت دقیقا همونو

حیف واقعا

این مرد نه تنها نباید بهت دخترشو میداد

باید با تیپا مینداختت بیرون


🍀Tags: او

🍀 دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 19:46 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 53]

یعنی ما نمیتونیم زن و شوهری بریم جایی

اینا مثل مف چسبیدن به ما

عالیه😊

تا دسروز که هی میگفتن دوتایی برید

الان اینا اومدن دیگه نههههه نمیشه هر جا میریم دسته جمعی

سگ برینه به جمعتون

من آدم بی ادبی نیستم فوش هم نمیدم

ولی الان نمستونم مودب باشم

ببخشید :)


🍀Tags: فامیل های کدی

🍀 دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 16:30 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 52]

جدا از تحمل کردن این آدما

مادرش شوخیش گرفته واقعا؟

این همه غررررر؟

عالیهههه محشرههههه

امروز روز خوبیه واسه یورتمه رفتن رو اعصاب بقیه

زنیکه دو دقیقه دهنتو ببند غر نزن

حالمو بهم زد


🍀Tags: مادرش

🍀 دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 16:25 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 51]

من واقعا حوصلم سر رفته

اون دسته از فامیلای عنشون اومدن ویلا مهمونشون شدن

و طرز فکرشون، پوششون ، اخلاقشون، رفتارشون

و...و...و... با من نمیخونه

و اون انتظار داره همون اندازه که اون واسه فامیلای عنش

ذوق داره منم داشته باشم

اون بچه نق نقو زرو زرو چی میگه واقعا اه

من نمیفهمم ما اومدیم مسافرت استراحت یا میزبان اینا باشیم؟

کی میگه مسافرت دسته جمعی خوبه؟

کی میگه خوش میگذره؟

مسافرت حال بهم زن شده از وقتی اینا اومدن

دلم میخواد برگردم

هر طور دلش میخواست بد رفتاری میکرد با دوستای خانوادگیشون

که من خیلی باهاشون اوکی بودم اما این فامیلای عن نه

زشته عیبه

تو اگه این چیزا حالیت بود اون رفتارا رو با اونا نمیکردی

اینا خوبن یه مشت نچسب ندید بدید

تازه میان نظرم میدن ویلاتونو واسه چی گذاشتین سالی یه بار میایین بفروشید بره😐

مگه بده سالی یه بار میای میخوری و می ریزی و میپاشی بعد میری؟

وای دیگه نوشتن جواب نمیده دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار

یه مشت کدی


🍀Tags: فامیل های کدی

🍀 دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 15:41 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 50]

نمیدونم چرا از وقتی اومدم سفر خیلی حس بدی گرفتم

شاید چون چیزایی که دوست داشتمو نتونستم بخرم

و میبینم اونا هرررر چی عشقشون میکشه رو میخرن

از هر چیزی دو سه تا میخرن

و من نمیتونم حتی یه دونشو بخرم

واقعا چرا؟

من که شوهرم از یه خانواده پولداره

تنها چیزی که دارم یه چسه حقوقمه

نه که خرج نکنن میکنن زیادم خرج میکنن

اما نه واسه چیزایی که من میخوام

واسه چیزایی که خودشون خوششون میاد

مثلا واقعا تفریحاتی مثل جاهایی که دیروز رفتیم

واقعا ولخرجی زیاد بود

اما واسه خرید همیشه ندارن و پول کم میارن

درکشون نمیکنم

تنها کاری که میتونم بکنم کار و تلاش

که پول بیشتری در بیارم و نزارم چیزی تو دلم بمونه

همین

اینا که هی این جاها قراره بیان

اگه قرار باشه هر بار احساس سرخوردگی کنم که نمیشه که

این احتمال رو هم میشه داد که من زیاده خواهم

به هر حال هر چی که هست من باید تلاش کنم


🍀Tags: او و مادرش

🍀 یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 17:29 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 49]

هنوز سفریم

و واقعا بهم خوش گذشت

خیلیم صبوری کردم و همین باعث شد بهم خوش بگذره

ولی خب یه جاهایی کم می اوردم

عیبی نداره

ولی امروز واقعا خیلی ناراحت شدم

بازم سعی میکنم به چپم بگیرمش

مامانش جلو بقیه برگشت گفت چه پروووو

این سویشرتو از کجا اوردی

گفتم مگه مال شوهرم نیست

گفت نخیر چرا دست زدی

برگام ریخت من قبلش از شوهرم پرسیدم

و گفت آره مال منه

بعد چند دقیقه گفت خب با شلوارش میپوشیدی

زنیکه مودی

راسته که میگن آدم باید چشمش پر باشه

به پولداری میست که به چشم و دل سیری

من بخاطر اینکه بارون بود ور داشتم که کلاهشو بزارم رو سرم

بعد زودی رفتم بافتمو برداشتم و اونو گذاشتم سرجاش

گفت عه چرا درش اوردی؟

گفتم نه مرسی بافتمو پوشیدم

مگه نه اینکه همیشه بهم میگن اینجا خونه خودته؟

مگه من عروس این خانواده نیستم؟

اونم خانواده ای که یه تک بچه داره

واقعا چطور دلت میاد انقدر منو اذیت کنی؟

فقط به حرف که من دختر ندارم تو جای دخترمی

وگرنه قوم الظالمینن

خجالت نکشیدی جلو بقیه اینطوری حرف زدی باهام؟

ارزش منو پایین میاری اونم سر چییییی

ارزش خودت و پسرتم میاری پایین

واقعا متاسفم


🍀Tags: مادرش

🍀 جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 18:20 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره48]

قرارمون چی بود؟

اعصاب خودتو خورد نکن باشه؟

هر چی میگه خواهرش جوابشو میده😂

تو چرا خودتو اذیت کنی لبخند بزن و از سفر لذت ببر🥲😂


🍀Tags: منِ دیگر# سفر

🍀 یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 6:24 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 47]

پست قبل مال صبح بود که الان دیدم آپلود نشده

امروز یه من جدیدی شده بودم

تمام تلاشمم کردم که پای تصمیمم بمونم

منو نبرد ولی حرص نخوردم

زنگ زدم بابام منو برد

برق تو سالن وسط کار رفت حرص نخوردم

منتظر شدم برق اومد

زنگ زدم بابام اومد منو برد سالن دوم واسه ناخنام

کارم تموم شد باز گفت کار دارم نیومد

باز حرص نخوردم گفتم فدای سرم اسنپ گرفتم

ناخنای دستمو کوتاه و سفید مرواریدی هولوگرامی زدم

و ناخنای پامو چری

بسی زیبا شدم

بخاطر حستگی به زیبایی هام توجه نکرد اما بازم فدای سرم

من واسه حرص خوردن و نخوردن دلیل داشتم

انتخاب با من بود

به جای حرص و غر منتظر موندم

و دیدم واقعا کار داشته

و بهم توضیح داد که الان خسته اس و فردا قراره کلی رانندگی کنه

و فردا به زیبایی هام توجه میکنه😂

پس این منم که انتخاب میکنم که حالم خوب باشه یا بد

منم حال خوب رو انتخاب کردم

و الان...

با گریه نمیخوابم

با تپش قلب و درد نمیخوابم

و حالم خوبه

خدایا شکرت ✨️❤️


🍀Tags: منِ دیگر

🍀 یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 2:5 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره46]

تصمیمی که گرفتم واقعا تاثیر گذار بود

هر حرفی میزنه سکوت میکنم و زل میزنم به روبه رو

یه به خودش زل میزنم نه اخم میکنم نه لبخند میزنم

وقتی سکوتمو میبینه میشینه توضیح میده منظور حرفشو

که آره منظور من این چیزی(که بد برداشت نکنم)

آره خلاصه تصمیم عاقلانه ای بود

نه خیلی ازش دورم نه میچسبم بهش

فاصله مناسبیه به نظرم

درگیر خودمم درگیر نظافت و کارای خونه ام

تصمیم گرفتم تو سفر خوش بگذرونم

اومدم سالن به خودم برسم

قراره ناخنامو خوشکل کنم صورتمو اصلاح کنم

قراره کلی از پس انداز خودمو بدم

ولی فدای سرم عوضش حال روحی خودم بهتره و به اونم نیازی ندارم


🍀Tags: منِ دیگر

🍀 یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 1:54 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 45]

بالاخره مشکل رابطمو پیدا کردم

یکی نیست چندتان

اول اینکه من اونو مرکز زندگیم قرار دادم

رابطم کل زندگیم شده

در حالی که یه رابطه یه بخشی از زندگیه نه کلش

و اینکه خیلی بهش اهمیت میدم و اعصاب خودمو بهم می ریزم

حرف زد چیزی گفت یه زری زده تو چرا اعصاب خودتو داغون میکنی؟

قابل توجه آدمایی که میگن زندگی که آرامش نداره رو رها کن باید بگم حداقل من تو صد کیلومتری خودم ندیدم رابطه ای رو که آرامش داشته باشه

به جای رها کردنش از مزایاش استفاده میکنم وقتی به مضراتش رسیدم به چپم میگیرم

کار سختی نیست اون زبون درازتو مهار کنی به جای اینکه جواب بدی و بهش تیکه بندازی و آبکشش کنی

یکم بیخیال باش یکم بی اهمیت باش

این وضعیت یه روزه شکل نمیگیره

به مرور درست میشه

نیاز به تمرین و تکرار داره

انقدرم در مورد اون و مادرش ننویس

محوریت زندگی و وبلاگ و همه چیزت اونان پس خودت چی ها؟

از خودت بگو از خودت بنویس به فکر خودت باش به خودت اهمیت بده همین


🍀Tags: قول هام به خودم

🍀 جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 1:32 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 44]

داستان از امروز صبح شروع شد

امتحان آخرو دادم و گفتم دیگه تموم شد

نمیخوای یه آبمیوه مهمونم کنی؟

اولش گفت نه بعد گفت فشلرتو میاره پایین میخوای بری قبرستون واست خوب نیست

بعدشم از جای مورد نظر دور شد یکم بعد گفت باعث شدی یادم بره

برگشت دور زد گفتم آره تو که دوست داری واسه من خرج نکنی

عصبی شد بدم عصبی شد هی تهدید میکرد برمیگردما

گفتم برگرد بچه میترسدنی برگشت بد دعوامون شد

منم کم نگذاشتم هر چی گفت جوابشو دادم

گفت بمون خونه بابات که بیشتر خرجت میکنه

گفتم میمونم مگه تو این چند سال تو منو بزرگ کردی و خرجمو دادی؟

زنگ زده به بابام میگه دخترت حرفای سنگینی یهم میزنه

بعد از ظهر مامان گفت دعوا رو بزرگش نکن

گفتم من به مامان بابام نگفتم دعوا کردیم شب بیا دنبالم

گفت من زنگ زدم گفتم میخوام ببینم بابات چطوری خرجت میکنه

من یه لحظه شوک بهم وارد شد

واقعا میخوای با همچین آدمی ادامه بدی؟

دلم نمیخواد اما ترک یه زندگی که تازه با کلی زحمت ساختی

خیلی سخته

ولی شاید بهتر باشه تموم بشه

دفعه پیش بزرگترا نگذاشتن الان اما...

نمیدونم

انگار خودشم میخواد تمومش کنه


🍀Tags: او# قهر

🍀 پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 18:51 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره43]

گشنم بود از صبح تا الان که ساعت هفت شبه چیزی نخورده بودم

ولی دوست نداشتم با خودش و مامانش سر میز بشینم

ترجیح میدم تنها باشم

امروز ازم پرسید که دوستم داری؟

گفتم نمیدونم

در واقع میدونستم

دوسش نداشتم

ولی نگفتم

اما اون از نمیدونمم ناراحت شد

دلم میخواست تو صورتش فریاد بزنم که کی آدمی رو که بهش اهمیت نمیده

اذیتش میکنه آزارش میده

زندگیو براش سخت تر میکنه محدودش میکنه بهش فشار روحی روانی میاره

از زندگی بیزارش میکنه خود خواهه و فقط به فکر خودشه رو دوست داره؟

کی یه آدم عوضی مثل تو رو دوست داره؟

دوست ندارم

آره ندارم

چقدر تلاش کردم درست بشی تو تک تک این روزا و ساعت ها و دقیقه ها

ولی نه تو درست بشو نیستی

تصمیم گرفتم که دوست نداشته باشم

اینطوری دیگه رفتارات برام اهمیتی ندارن

اینطوری دیگه نمیتونی بگی تو زیادی حساسی باید کمترش کنی

اینطوری دیگه به هیچ جام نیستی

اصلا مهم نیستی

اینطوری خوبه؟

راضی هستی؟

حالا به آزار دادنت ادامه بده ببینم دیگه حسابت میکنم یا نه


🍀Tags: او# قول هام به خودم

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 19:19 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره42]

راستش انقدر حالم بده که اگه مامانش بیاد یه چاقو تو پشتم فرو کنه

نه چاقو رو در میارم و نه ازش میپرسم چرا اینکارو کردی

چه برسه به اینکه از غر زدنش و حرفاش ناراحت بشم

حوصله هیچ کس و هیچ چیزو ندارم

بی حس شدم

رها

بی حال

خسته


🍀Tags: مادرش

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 19:13 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره41]

بهش گفتم منو ببر خرما بخرم گفت نمیتونم کار دارم

گفتم من اگه کار داشته باشم و بخوام برم انجام بدم باید چیکار کنم

*(از وقتی ازدواج کردیم منو محدود کرده و منی که قبلا تنها کارامو انجام میدادم الان اجازه ندارم تنها جایی برم

اونم که یا با کلی منت کاری میکنه یا کاری که میخوامو انجام نمیده و نمیزاره خودمم انجام بدم تو بد مخمصه ای گیر کردم)

گفت نمیدونم باید چیکار کنی؟ صبر کن

همیشه کارای اونا اولویت فردا پنجشنبه اس و میخوام برم سر خاک

و اونا واسه سفر چهار روز دیگه میخوان برن خرید و انجام کارهاشون

نمیدونم سفر اولویت مهمیه یا خرما خریدن من واسه خیرات

فقط میدونم من هیچ وقت اولویت این بشر نبودم نیاز های من براش مهم نبوده

و اهمیتی ندارم واسش مثل کاری که دیشب کرد حتی الان و حتی یه ساعت پیش

با حرفاش و کاراش همیشه اینو بهم نشون میده شاید اینا چیزای کوچیکی باشن

ولی برای آدمی که به مو بنده یهو کوچیک ترین چیزا مهم میشه

یهو به همه چیز دقیق میشه با کوچیک ترین چیزا آزرده خاطر میشه

شاید اگر میشد برگردم عقب هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت این آدم انتخابم نبود

قطعا انتخابم تنهایی بود

تنهایی خیلی بهتر از بودن با آدم بدون درک

آدمی که درکی از تو و موقعیت و حال بدت نداره

آدمی که نه تنها کمکی به بهتر شدن حالت نمیکنه

بلکه دوباره و دوباره حالتو بدتر و بدتر میکنه

واقعا اگه تو این دوران از زندگیم تنها بودم شاید کمتر از این احساس بد داشتم

کمتر از این نگرانی داشتم حداقلش این بود که به درد خودم میسوختم و یکی نبود قوز بالا قوز بشه


🍀Tags: او

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 19:9 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره40]

ازدواج خیلی سخته

از یه خانواده به خانواده دیگه نقل مکان کنی

و باید هر چی بشه کنار اینا بمونی و خانواده خودتو ول کنی

مثلا وقتی پیش اینایی و اینا شادن و خانواده خودت غمگین

نمیدونی چیکار کنی نمیتونی کنار خانوادتوتو غمشون باشی

و نه میتونی با اینا شاد باشی حیرون میمونی 🙂

الان اینا درگیر جمع کردن بار و بندیل سفرن

من دلم پیش خانوادمه

دلم نمیخواد تنهاشون بزارم

اما نمیشه که همسرمو یه ماه ول کنم

خودم میتونم ولی اون راضی نمیشه🙂

خلاصه که وضعیت غمناکیه


🍀Tags: بخت برگشته من

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 17:47 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره39]

امروز داشتم فکر میکردم که چه خوب که وقتی برگشت واسم قهوه مورد علاقمو گرفته بود

یعنی حتی وقتی کنارش نیستم هم به فکر منه و من براش مهمم

که دوباره رفتن بیرون

من از نهار چیزی نخورده بودم و بکوب درس میخوندم

رفتن بیرون شامم خوردن گویا زنگ زد گفت میخوای برات غذا بگیرم

گفتم بگیر گفت چی میخوای من برگر میخوام و فلان جا برگرش خوبه رفتیم اونجا

گفتم میل خودته هر چی میگیری بگیر فقط یه چیزی باشه من گشنمه

برگشتنی فکر میکنید چی گرفته بود؟

نودل

اونم نه نودل سامیانگ یا انواع خارجیش که حجم زیادی دارن

نه نودل الیت

که حتی یه بچه رو سیر نمیکنه

خندم گرفت

خودش چی گرفته واسه من چی گرفته

واقعا به این آدم چی باید گفت؟

حدسم درست بود راجع به شباهتش به شوهر خالم و اینکه قراره کلی در ادامه زندگیم زجر بکشم و بی اهمیتی ببینم

خونه کثیف و بخاطر گشت و گزار خودش و مامان جونش

منم که وضعیتم طوری نیست که بخوام کاری انجام بدم

احتمالا خودش میدونه که چیکار کرده

بد حالم گرفته شد هربار منو ناامید میکنه

وضعیت من رو مرز جنون

شرایط روحی روانی و جسمی این مدتم+این آدم = جنون

نمیدونم چم آخه غذا واقعا اهمیتی نداره برام همین الان میتونم زنگ بزنم یه چیزی واسم بیارن

فست فود شبانه روزی داریم

تو مساله ات غذا نیست چته واقعا شاید چون حالم خوب نیست حساس شدم زیادی

فقط میدونم که حالم یه جوریه که دوست دارم پاشم این ظرف نودلو بکوبم تو سرش

فقط نودل داغو نه ها با ظرف سرامیکی که توش نودلو گذاشتم

نمیدونم چرا این بشر انقدر رو مخم رفت امشب

شاید چون بی توجه به اینکه من چه شرایط سخت دارم

همش در حال تلفن بود که یه دورهمی راه بندازه و بره دور دور

شایدم چون همش به فکر خودش بود

دندونم عفونت کرده و ازش خواستم تا فردا زیاد نزدیکم نشه

بدتر میاد نزدیک میشه و با صدای بلند عنوان کرد که دهنت بو میده

و اینو به مامانش هم گفت

لزومی نداره مامانش بفهمه که من چه مشکلی دارم

طبیعیه دندون عفونت کنه دهن بو بگیره و من اینو بهش گفتمو ازش خواستم که نزدیکم نشه

وای خدایا من نمیتونم این مردو تحمل کنم خودت منو از این خلاص کن


🍀Tags: او و مادرش# بخت برگشته من

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 3:1 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 38]

چی بگم از شدت فشار روحی و جسمی

حتی نمیتونستم بیام اینجا بنویسم

مرگ خالم تیری شد و فرو رفت توی قلب خستم :)

نمیتونم غمشو توصیف کنم

بدتر از اون امتحانی بود

که من باید توی مجلس ختم میخوندم واسش

دیدن حال بد مامان و خاله ها و مادربزرگم قلبم و آتیش می زد

و من با دندون درد و درد پریودی و تپش قلب و فشاری که بالا پایین میشد

با امتحانات جور واجور

با دست و پنجه نرم کردن با امتحانات و اساتید

و تمام این مشکلات باید کنار می اومدم و جا نمیزدم

ذره ذره انرژیم تحلیل می رفت و نباید دم میزدم

من باید سنگ صبور مادرم میشدم نه دردی رو درداش

این وسط مجبور بودم زودتر از بقیه برگردم و نتونستم تو غمشون بیشتر از این کنارشون باشم

یه سمت دیگه دوستام در حال شادی کردن بودن منم دعوت بودم

استوریاشون حالمو بد میکرد

نه که بخوام کنارشون باشم نه

ولی من از زمانی که یادم میاد درگیر امتحانات و مشکلات بودم

نه تو شادی نه تو غم نتونستم کنار عزیزانم باشم

ولی تو میتونی کم نیار خانوم معلم فقط دو روز دیگه تحمل کن

بعدش میری سیردل مادرتو میبینی

یه سفر میری و حال روحیت بهتر میشه کم نیاررررر

فقط دو روز :)

*کامنتاتونو خوندم مرسی که به یادم بودین بعد امتحانا میام جواب میدم و وبلاگاتونو میخونم


🍀Tags: بخت برگشته من

🍀 سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 23:29 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 37]

ازش پرسیدم که قبل رفتنش خوب بود

وقتی برگشت اینطوری شد

چشه اولش یکم حرص خورد بعدشم سرشو تکون داد رفت

بعد پرسید شام نخورد نه؟

گفتم نه چی شده چش شده

طلبکارانه جواب داد من چه میدونم چش شده

از این طرز جواب دادنش پیداس زیر سر خودشه

احتمالا مغزشو پر میکرده که من دیگه جون ندارم کار کنم

بگو بیشترکار کنه بیشتر آشپزی کنه

من که میدونم موضوع از چه قراره


🍀Tags: او و مادرش

🍀 شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 22:57 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره36]

از صبحونه تا الان چیزی نخورد و همش خوابه

یکم بیدار شد دوباره خوابید

آخه چی شده من واقعا کلافه شدم

من که کاری نکردم چیزیم نگفتم بهش

داشت می رفت همه چیز خوب بود😐

همه چیز برمیگرده به چیزی که مادرش بهش گفته تو راه

شایدم اتفاقی افتاده

باید از مامانش بپرسم اینطوری نمیشه

چیزی بهم نمیگه و این کلافم میکنه

یه طوری رفتار میکنه انگار من مقصرم

تو این دوره هم مثل دوره های قبل یه بهونه داره که از من مراقبت نکنه و مثل همیشه مجبورم خودم مراقب خودم باشم

کیسه آب گرم گذاشتم رفتم واسه خودم شکلات و کیک شکلاتی خریدم غذامو خوردم

چایی دم کردم و خودمو گرم نگه داشتم

مگه من جز خودم کیو دارم؟

از کی مراقبت کنم جز خودم؟

آره خلاصه درسمم کامل خوندم یکمم تمیزکاری کردم

کلی هم با مامانم حرف زدم

وقنی با مامانم حرف میزنم حالم خوب میشه

چقدر دلم میخواد بیشتر پیشش باشم

و از اینجا دورشم

افسوس و صد افسوس که نمیشه به گذشته برگشت

خدایا حکمتتو شکر🙂


🍀Tags: اندر احوالات وی# او# مادرش

🍀 شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 22:51 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 35]

امروز خیلی وقت نکردم به وبلاگم سر بزنم

انقدر فشار زیادی روم بود

از طرف خبر هایی که از بیمارستان میرسه

از طرف امتحانا

از طرف او و مادرش

من حتی اگه جواب ندم لج نکنم آدم خوبی باشم

بازم یه بهونه دارن گند بزنن به حالم🫠

خدایا چرا آخه

مگه من چیکار کردم

بخدا سخته واسم تحملشون

امروز امد همه پی خوب بود

از امتحان برگشتم

یه ساعت درگیر درست کردن صبحونه انگلیسی و املت

و اینطور چیزا بودم و یه صبحونه مفصل واسش درست کردم

مامانش اومد با فیس و افاده دماغشو گرفته بود

میگفت این چه بوییه میاد

خیلیم خوشمزه بود و بوی بدی نمیداد

بعدشم بردش بیرون نمیدونم چی تو گوشش خوند

عصبی اومد خونه

هر چی گفتم چته جوابمو نداد

بیدار شدیم خونه نبود

هیچ غذایی رو گاز نبود

برگشتم گفتم عیب نداره دیگه

خودم یه چیزی درست میکنم

برگشته میگه باید یاد بگیری نهار و شامو خودت درست کنی

*(من وقتی وقتم ازاد باشه آشپزی میکنم و الان چون درگیر امتحاناتم معمولا مادرش آشپزی میکنه که چند روزه که غذا درست نمیکنه و میزاره میره تا شب نمیاد)

بهش گفتم آها پس فهمیدم قضیه چیه دلیل غذا درست نکردن

و رفتن مامانت اینه؟

مگه نمیگفت تو مثل دخترمی

این رقتار یه مامان وقتی دخترش امتحان داره

از جفتشون بدم میاد

واقعا نمیدونم میخوام چیکار کنم

گاهی حتی به سرم میزنه ادامه ندم

مگه با آدمایی که درک ندارن میشه زندگی کرد؟

چند ساعت از وقتمو بزارم واسه اشپزی چند ساعتشو واسه درس؟

وقتی فرجه ندارم و هر روز امتحان

نمیدونم چی بگم خودم توان ندارم

ولی امیدوارم خدا بزاره تو کاستون خودش خوب بلده

مسپارمتون به خودش

من هر بار کنار اومدم با مهمونیای جور وا جور موقع امتحانا

با کارای نظافت خونه

اما الان که دیگه آشپزیم گردن منه رسما کلفت اوردن تو خونه

عالیه

کاش هیچ وقت نمیدیدمش

چقدر خونه بابام حالم خوب بود

حیف💔


🍀Tags: او و مادرش# اندر احوالات وی

🍀 شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 18:5 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 34]

باز اومد باز قراره آرامش ما رو خدشه دار کنه

و با غرغراش مانع درس خوندن من بشه =/


🍀Tags: مادرش

🍀 جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 19:23 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره33]

خالم رفته توی کما

مامان و مامان بزرگم بخاطر این وضعیت حالشون خیلی بده

بخاطر امتحانم نمیتونم زیاد برم پیشش

نهایت بتونم یه ساعت برم اونم کتاب به دست

وضعیت بدیه

کاش دیروز به جای استراحت درس میخوندم

از الان تا شبم وقت زیاده فقط نباید خیلی برم تو گوشی

یا به اشکال مختلف وقتمو تلف کنم

یه قهوه بعدش فقط درس


🍀Tags: فامیل خوب# اندر احوالات وی

🍀 جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 17:8 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 32]

گویا دلیل رفت و آمد مامانش این بوده که میخواسته منو با خودش ببره بیرون

دیده بهش توجهی نکردم گذاشته رفته

اولش گفتم کاش می رفتم

بعد فهمیدم رفته خونه برادر زاده هاش ینی دختر داییای ایشون

که یه سری از دختر داییاش ماهن

یه سریا گرگن این رفته بود پیش این گرگا

که من ازشون متنفرم اونا هم از من

خدارروشکر کردم که گول نخوردم باهاش برم بیرون

البته ما زیاد دوتایی میریم بیرون ولی خب گاهی میبره خونه این عفریته ها خوشم نمیاد

خلاصه بعد خودش اومد بهش محل ندادم

گفت چرا بیحالی میخوای فلان کارو کنیم یا فلان کارو (کارایی که میدون منو خوشحال میکنه)

گفتم نه

بعدشم پا پیچ شد که چته

منم عرعر ینی تو نمیدونی؟؟؟

خلاصه دلیلشو گفتم و اونم الکی توجیه میکرد گفتم باشه تو درست میگی

حوصله چرت و پرت شنیدن نداشتم یک شوخی کرد و حرف زد آشتی کردیم

من چقدر دل رحمم با کارایی که این دو روز انجام داد باز بخشیدمش

دوستش نامزد کرده بود به شوخی گفتم ببین دوستت عکس دوتایی گذاشته استوری

تو چرا نمیزاری باید بزاری زیرش بنویسی همسرم تاج سرم به شوخی یه حرفی زد خیلی ناراحتم کرد

دوباره چص کردم بعد دیدم بیشعوره چیکارش میشه کرد؟

هی قهر کنم خودمو عصبی کنم که چی؟

عوضش تو موقعیت مشابه قهوه ایش میکنم؟هوم بهتر نیست؟

دیگه از اون حالت بیحالی خارج شدم

و شام پیتزای مرغ کریسپی درست کردم

خیلی خوشمزه شد بخدا من تو این خونه دارم حیف میشم

هعی

رفتیم خونه داییش بعدشم خالشو رسوندیم و اومدیم خونه

فردا باید کلی درس بخونم بعدش برم پیش مامانم چون شب از یه تایمی به بعد برق میره

و من درس دارم دلمم واسه مامانم تنگ شده

برم یه استوری بزارم واسه بابام دماغش بسوزه

من خانوادمو با دنیا عوض نمیکنم

با این طرز برخورد و شوخیای بی مزه و حرفای حساب نشده فقط خودشو از چشمم میندازه

هیچ وقت نمیتونه مثل خانوادم بشه برام

انقدر که ناراحتم میکنه حالمو بد میکنه مغرور قهر میکنه

بیشتر از اینکه دوسش داشته باشم رو مخمه

ولی خب شوهرمه دیگه دوست پسر نیست کات کنم تموم شه

دردسره

بعدشم همه زندگیای متاهلی همینن

چیکار میشه کرد

نه که خوبی نداشته باشه ها داره کمم نیستن

ولی خب خیلی حرصم میده اصلا وقت نمیکنم از خوبیاش بگم

انقدر که در حال حرص دادن منه

ولی من براش جبران میکنم

جواب های هویه

آره عزیزم

بد دارم هوس چیزای مختلف میکنم نکنه حاملم؟

آخه حامله هم باشم نهایت نهایتش دو هفته

زنی که دو هفته حامله اس هوس میکنه آخه؟


🍀Tags: او# اندر احوالات وی# مادرش

🍀 جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 2:16 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره31]

مامانش هی میاد تو اتاقا سرک میکشه هی میاد و میره

و فهمیده که باهم قهریم چون وقتی آشتی هستیم همش پیش همیم

حالا با وجود اینکه خیلی غر میزنه و گاهی زندگیو زهرمار میکنه

اما دلش نمیخواد قهر کنیم

اما چیکار میشه کرد؟

بی حوصله تر و بی حس تر از این حرفام که بخوام به نبودنش کنارم اهمیت بدم


🍀Tags: مادرش# قهر# او

🍀 پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 20:7 🍀 گندم 🍀 🍀