[شماره46]

تصمیمی که گرفتم واقعا تاثیر گذار بود

هر حرفی میزنه سکوت میکنم و زل میزنم به روبه رو

یه به خودش زل میزنم نه اخم میکنم نه لبخند میزنم

وقتی سکوتمو میبینه میشینه توضیح میده منظور حرفشو

که آره منظور من این چیزی(که بد برداشت نکنم)

آره خلاصه تصمیم عاقلانه ای بود

نه خیلی ازش دورم نه میچسبم بهش

فاصله مناسبیه به نظرم

درگیر خودمم درگیر نظافت و کارای خونه ام

تصمیم گرفتم تو سفر خوش بگذرونم

اومدم سالن به خودم برسم

قراره ناخنامو خوشکل کنم صورتمو اصلاح کنم

قراره کلی از پس انداز خودمو بدم

ولی فدای سرم عوضش حال روحی خودم بهتره و به اونم نیازی ندارم


🍀Tags: منِ دیگر

🍀 یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 1:54 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 45]

بالاخره مشکل رابطمو پیدا کردم

یکی نیست چندتان

اول اینکه من اونو مرکز زندگیم قرار دادم

رابطم کل زندگیم شده

در حالی که یه رابطه یه بخشی از زندگیه نه کلش

و اینکه خیلی بهش اهمیت میدم و اعصاب خودمو بهم می ریزم

حرف زد چیزی گفت یه زری زده تو چرا اعصاب خودتو داغون میکنی؟

قابل توجه آدمایی که میگن زندگی که آرامش نداره رو رها کن باید بگم حداقل من تو صد کیلومتری خودم ندیدم رابطه ای رو که آرامش داشته باشه

به جای رها کردنش از مزایاش استفاده میکنم وقتی به مضراتش رسیدم به چپم میگیرم

کار سختی نیست اون زبون درازتو مهار کنی به جای اینکه جواب بدی و بهش تیکه بندازی و آبکشش کنی

یکم بیخیال باش یکم بی اهمیت باش

این وضعیت یه روزه شکل نمیگیره

به مرور درست میشه

نیاز به تمرین و تکرار داره

انقدرم در مورد اون و مادرش ننویس

محوریت زندگی و وبلاگ و همه چیزت اونان پس خودت چی ها؟

از خودت بگو از خودت بنویس به فکر خودت باش به خودت اهمیت بده همین


🍀Tags: قول هام به خودم

🍀 جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 1:32 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 44]

داستان از امروز صبح شروع شد

امتحان آخرو دادم و گفتم دیگه تموم شد

نمیخوای یه آبمیوه مهمونم کنی؟

اولش گفت نه بعد گفت فشلرتو میاره پایین میخوای بری قبرستون واست خوب نیست

بعدشم از جای مورد نظر دور شد یکم بعد گفت باعث شدی یادم بره

برگشت دور زد گفتم آره تو که دوست داری واسه من خرج نکنی

عصبی شد بدم عصبی شد هی تهدید میکرد برمیگردما

گفتم برگرد بچه میترسدنی برگشت بد دعوامون شد

منم کم نگذاشتم هر چی گفت جوابشو دادم

گفت بمون خونه بابات که بیشتر خرجت میکنه

گفتم میمونم مگه تو این چند سال تو منو بزرگ کردی و خرجمو دادی؟

زنگ زده به بابام میگه دخترت حرفای سنگینی یهم میزنه

بعد از ظهر مامان گفت دعوا رو بزرگش نکن

گفتم من به مامان بابام نگفتم دعوا کردیم شب بیا دنبالم

گفت من زنگ زدم گفتم میخوام ببینم بابات چطوری خرجت میکنه

من یه لحظه شوک بهم وارد شد

واقعا میخوای با همچین آدمی ادامه بدی؟

دلم نمیخواد اما ترک یه زندگی که تازه با کلی زحمت ساختی

خیلی سخته

ولی شاید بهتر باشه تموم بشه

دفعه پیش بزرگترا نگذاشتن الان اما...

نمیدونم

انگار خودشم میخواد تمومش کنه


🍀Tags: او# قهر

🍀 پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 18:51 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره43]

گشنم بود از صبح تا الان که ساعت هفت شبه چیزی نخورده بودم

ولی دوست نداشتم با خودش و مامانش سر میز بشینم

ترجیح میدم تنها باشم

امروز ازم پرسید که دوستم داری؟

گفتم نمیدونم

در واقع میدونستم

دوسش نداشتم

ولی نگفتم

اما اون از نمیدونمم ناراحت شد

دلم میخواست تو صورتش فریاد بزنم که کی آدمی رو که بهش اهمیت نمیده

اذیتش میکنه آزارش میده

زندگیو براش سخت تر میکنه محدودش میکنه بهش فشار روحی روانی میاره

از زندگی بیزارش میکنه خود خواهه و فقط به فکر خودشه رو دوست داره؟

کی یه آدم عوضی مثل تو رو دوست داره؟

دوست ندارم

آره ندارم

چقدر تلاش کردم درست بشی تو تک تک این روزا و ساعت ها و دقیقه ها

ولی نه تو درست بشو نیستی

تصمیم گرفتم که دوست نداشته باشم

اینطوری دیگه رفتارات برام اهمیتی ندارن

اینطوری دیگه نمیتونی بگی تو زیادی حساسی باید کمترش کنی

اینطوری دیگه به هیچ جام نیستی

اصلا مهم نیستی

اینطوری خوبه؟

راضی هستی؟

حالا به آزار دادنت ادامه بده ببینم دیگه حسابت میکنم یا نه


🍀Tags: او# قول هام به خودم

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 19:19 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره42]

راستش انقدر حالم بده که اگه مامانش بیاد یه چاقو تو پشتم فرو کنه

نه چاقو رو در میارم و نه ازش میپرسم چرا اینکارو کردی

چه برسه به اینکه از غر زدنش و حرفاش ناراحت بشم

حوصله هیچ کس و هیچ چیزو ندارم

بی حس شدم

رها

بی حال

خسته


🍀Tags: مادرش

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 19:13 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره41]

بهش گفتم منو ببر خرما بخرم گفت نمیتونم کار دارم

گفتم من اگه کار داشته باشم و بخوام برم انجام بدم باید چیکار کنم

*(از وقتی ازدواج کردیم منو محدود کرده و منی که قبلا تنها کارامو انجام میدادم الان اجازه ندارم تنها جایی برم

اونم که یا با کلی منت کاری میکنه یا کاری که میخوامو انجام نمیده و نمیزاره خودمم انجام بدم تو بد مخمصه ای گیر کردم)

گفت نمیدونم باید چیکار کنی؟ صبر کن

همیشه کارای اونا اولویت فردا پنجشنبه اس و میخوام برم سر خاک

و اونا واسه سفر چهار روز دیگه میخوان برن خرید و انجام کارهاشون

نمیدونم سفر اولویت مهمیه یا خرما خریدن من واسه خیرات

فقط میدونم من هیچ وقت اولویت این بشر نبودم نیاز های من براش مهم نبوده

و اهمیتی ندارم واسش مثل کاری که دیشب کرد حتی الان و حتی یه ساعت پیش

با حرفاش و کاراش همیشه اینو بهم نشون میده شاید اینا چیزای کوچیکی باشن

ولی برای آدمی که به مو بنده یهو کوچیک ترین چیزا مهم میشه

یهو به همه چیز دقیق میشه با کوچیک ترین چیزا آزرده خاطر میشه

شاید اگر میشد برگردم عقب هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت این آدم انتخابم نبود

قطعا انتخابم تنهایی بود

تنهایی خیلی بهتر از بودن با آدم بدون درک

آدمی که درکی از تو و موقعیت و حال بدت نداره

آدمی که نه تنها کمکی به بهتر شدن حالت نمیکنه

بلکه دوباره و دوباره حالتو بدتر و بدتر میکنه

واقعا اگه تو این دوران از زندگیم تنها بودم شاید کمتر از این احساس بد داشتم

کمتر از این نگرانی داشتم حداقلش این بود که به درد خودم میسوختم و یکی نبود قوز بالا قوز بشه


🍀Tags: او

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 19:9 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره40]

ازدواج خیلی سخته

از یه خانواده به خانواده دیگه نقل مکان کنی

و باید هر چی بشه کنار اینا بمونی و خانواده خودتو ول کنی

مثلا وقتی پیش اینایی و اینا شادن و خانواده خودت غمگین

نمیدونی چیکار کنی نمیتونی کنار خانوادتوتو غمشون باشی

و نه میتونی با اینا شاد باشی حیرون میمونی 🙂

الان اینا درگیر جمع کردن بار و بندیل سفرن

من دلم پیش خانوادمه

دلم نمیخواد تنهاشون بزارم

اما نمیشه که همسرمو یه ماه ول کنم

خودم میتونم ولی اون راضی نمیشه🙂

خلاصه که وضعیت غمناکیه


🍀Tags: بخت برگشته من

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 17:47 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره39]

امروز داشتم فکر میکردم که چه خوب که وقتی برگشت واسم قهوه مورد علاقمو گرفته بود

یعنی حتی وقتی کنارش نیستم هم به فکر منه و من براش مهمم

که دوباره رفتن بیرون

من از نهار چیزی نخورده بودم و بکوب درس میخوندم

رفتن بیرون شامم خوردن گویا زنگ زد گفت میخوای برات غذا بگیرم

گفتم بگیر گفت چی میخوای من برگر میخوام و فلان جا برگرش خوبه رفتیم اونجا

گفتم میل خودته هر چی میگیری بگیر فقط یه چیزی باشه من گشنمه

برگشتنی فکر میکنید چی گرفته بود؟

نودل

اونم نه نودل سامیانگ یا انواع خارجیش که حجم زیادی دارن

نه نودل الیت

که حتی یه بچه رو سیر نمیکنه

خندم گرفت

خودش چی گرفته واسه من چی گرفته

واقعا به این آدم چی باید گفت؟

حدسم درست بود راجع به شباهتش به شوهر خالم و اینکه قراره کلی در ادامه زندگیم زجر بکشم و بی اهمیتی ببینم

خونه کثیف و بخاطر گشت و گزار خودش و مامان جونش

منم که وضعیتم طوری نیست که بخوام کاری انجام بدم

احتمالا خودش میدونه که چیکار کرده

بد حالم گرفته شد هربار منو ناامید میکنه

وضعیت من رو مرز جنون

شرایط روحی روانی و جسمی این مدتم+این آدم = جنون

نمیدونم چم آخه غذا واقعا اهمیتی نداره برام همین الان میتونم زنگ بزنم یه چیزی واسم بیارن

فست فود شبانه روزی داریم

تو مساله ات غذا نیست چته واقعا شاید چون حالم خوب نیست حساس شدم زیادی

فقط میدونم که حالم یه جوریه که دوست دارم پاشم این ظرف نودلو بکوبم تو سرش

فقط نودل داغو نه ها با ظرف سرامیکی که توش نودلو گذاشتم

نمیدونم چرا این بشر انقدر رو مخم رفت امشب

شاید چون بی توجه به اینکه من چه شرایط سخت دارم

همش در حال تلفن بود که یه دورهمی راه بندازه و بره دور دور

شایدم چون همش به فکر خودش بود

دندونم عفونت کرده و ازش خواستم تا فردا زیاد نزدیکم نشه

بدتر میاد نزدیک میشه و با صدای بلند عنوان کرد که دهنت بو میده

و اینو به مامانش هم گفت

لزومی نداره مامانش بفهمه که من چه مشکلی دارم

طبیعیه دندون عفونت کنه دهن بو بگیره و من اینو بهش گفتمو ازش خواستم که نزدیکم نشه

وای خدایا من نمیتونم این مردو تحمل کنم خودت منو از این خلاص کن


🍀Tags: او و مادرش# بخت برگشته من

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 3:1 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 38]

چی بگم از شدت فشار روحی و جسمی

حتی نمیتونستم بیام اینجا بنویسم

مرگ خالم تیری شد و فرو رفت توی قلب خستم :)

نمیتونم غمشو توصیف کنم

بدتر از اون امتحانی بود

که من باید توی مجلس ختم میخوندم واسش

دیدن حال بد مامان و خاله ها و مادربزرگم قلبم و آتیش می زد

و من با دندون درد و درد پریودی و تپش قلب و فشاری که بالا پایین میشد

با امتحانات جور واجور

با دست و پنجه نرم کردن با امتحانات و اساتید

و تمام این مشکلات باید کنار می اومدم و جا نمیزدم

ذره ذره انرژیم تحلیل می رفت و نباید دم میزدم

من باید سنگ صبور مادرم میشدم نه دردی رو درداش

این وسط مجبور بودم زودتر از بقیه برگردم و نتونستم تو غمشون بیشتر از این کنارشون باشم

یه سمت دیگه دوستام در حال شادی کردن بودن منم دعوت بودم

استوریاشون حالمو بد میکرد

نه که بخوام کنارشون باشم نه

ولی من از زمانی که یادم میاد درگیر امتحانات و مشکلات بودم

نه تو شادی نه تو غم نتونستم کنار عزیزانم باشم

ولی تو میتونی کم نیار خانوم معلم فقط دو روز دیگه تحمل کن

بعدش میری سیردل مادرتو میبینی

یه سفر میری و حال روحیت بهتر میشه کم نیاررررر

فقط دو روز :)

*کامنتاتونو خوندم مرسی که به یادم بودین بعد امتحانا میام جواب میدم و وبلاگاتونو میخونم


🍀Tags: بخت برگشته من

🍀 سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 23:29 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 37]

ازش پرسیدم که قبل رفتنش خوب بود

وقتی برگشت اینطوری شد

چشه اولش یکم حرص خورد بعدشم سرشو تکون داد رفت

بعد پرسید شام نخورد نه؟

گفتم نه چی شده چش شده

طلبکارانه جواب داد من چه میدونم چش شده

از این طرز جواب دادنش پیداس زیر سر خودشه

احتمالا مغزشو پر میکرده که من دیگه جون ندارم کار کنم

بگو بیشترکار کنه بیشتر آشپزی کنه

من که میدونم موضوع از چه قراره


🍀Tags: او و مادرش

🍀 شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 22:57 🍀 گندم 🍀 🍀