[شماره 57]

من میدونم که هر چقدر بهش بگم این رفتار آزارم میده

به جای اینکه درکم کنه بدتر بحث و دعوا میکنه

و در نهایت قهر میکنه

تصمیم گرفتم بیان نکنم

فقط خیلی آروم خودمو بکشم کنار

اگه پرسید میگم حالم خوب نیست یا هر چیز دیگه ای

آدم نیست بخوام باهاش صادق باشم

*خیلی دلم گرفت وقتی تو بازار ولم کرد رفت

من تنها چیزی که داشتم گوشیم بود که تو اپ پولای مامان بودن

اونم مقدار کم که نمیشه باهاش کاری کرد

اونم میدونست که پول ندارم ولی گفت به خاله یگو برات بخره باهاش حساب میکنم

من چطور روم میشه به خاله بگم برام فلان چیزو بخر؟

عقلت سر جاشه واقعا؟

هعی

چی بگم


🍀Tags: او

🍀 چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 20:22 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 56]

دختره پاهاشو انداخته بیرون نشسته قلیون میکشه

هی پیرهنشو میزاره لای پاهاش

هر دم دقیقه یه کاری با پیرهنش میکنه یه ورشو در بیاره

این ینی چی خب

حالا نه به خاطر اینکه شوهر منه

کلا میگم این اگه از تو خوشش می اومد میگرفتت

این همه لوندی چیه

یه ذره شعورم خوب چیزیه

حالا من زنشم جلو ی من هیچی خودت شرم کن

ملت حیا ندارن


🍀Tags: فامیل های کدی

🍀 سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 12:30 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 55]

بالاخره به خاطر فامیلای عنش دعوامون شد

و گفت که من میبرمت خوش گذرونی در مقابل توام باید کار کنی

یعنی باید کلفتی فامیلای دوزاریشو بکنم

اینارو من اگه تو خیابون ببینم نگاشونم نمیکنم

یه مشت آدم خرفت و بی درک و شعورن

با طرز فکر دو هزار سال پیش

اینکه راحت برای خودش گرفت خوابید رفت رو مخم

بابا یارو داره میگه تو اولویتش نیستی

انتظار داری پا به پات بیدار بمونه

حیف این اشکات نیست که به پای این بریزی

کاش یکی بود درکم میکرد

نه میشه سلخت نه میشه جدا شد

دیگه مهربونی تموم شد نشونش میدم

هر چقدر بیخیال شدم اینا پرو تر

آرزو میکنم امشب بخوابم و صبح ببینم خونه بابامم

چقدر دلم واسه مامان بابام تنگ شده

امشب حس کردم چقدر اینجا غریبم...

چقدر اشک ریختم و واسش مهم نبود

چقدر حالم بده


🍀Tags: او

🍀 سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 0:36 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 54]

برای بابای من اون وسیله رو نگرقت

ولی واسه فامیل عنشون گرفت دقیقا همونو

حیف واقعا

این مرد نه تنها نباید بهت دخترشو میداد

باید با تیپا مینداختت بیرون


🍀Tags: او

🍀 دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 19:46 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 53]

یعنی ما نمیتونیم زن و شوهری بریم جایی

اینا مثل مف چسبیدن به ما

عالیه😊

تا دسروز که هی میگفتن دوتایی برید

الان اینا اومدن دیگه نههههه نمیشه هر جا میریم دسته جمعی

سگ برینه به جمعتون

من آدم بی ادبی نیستم فوش هم نمیدم

ولی الان نمستونم مودب باشم

ببخشید :)


🍀Tags: فامیل های کدی

🍀 دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 16:30 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 52]

جدا از تحمل کردن این آدما

مادرش شوخیش گرفته واقعا؟

این همه غررررر؟

عالیهههه محشرههههه

امروز روز خوبیه واسه یورتمه رفتن رو اعصاب بقیه

زنیکه دو دقیقه دهنتو ببند غر نزن

حالمو بهم زد


🍀Tags: مادرش

🍀 دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 16:25 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 51]

من واقعا حوصلم سر رفته

اون دسته از فامیلای عنشون اومدن ویلا مهمونشون شدن

و طرز فکرشون، پوششون ، اخلاقشون، رفتارشون

و...و...و... با من نمیخونه

و اون انتظار داره همون اندازه که اون واسه فامیلای عنش

ذوق داره منم داشته باشم

اون بچه نق نقو زرو زرو چی میگه واقعا اه

من نمیفهمم ما اومدیم مسافرت استراحت یا میزبان اینا باشیم؟

کی میگه مسافرت دسته جمعی خوبه؟

کی میگه خوش میگذره؟

مسافرت حال بهم زن شده از وقتی اینا اومدن

دلم میخواد برگردم

هر طور دلش میخواست بد رفتاری میکرد با دوستای خانوادگیشون

که من خیلی باهاشون اوکی بودم اما این فامیلای عن نه

زشته عیبه

تو اگه این چیزا حالیت بود اون رفتارا رو با اونا نمیکردی

اینا خوبن یه مشت نچسب ندید بدید

تازه میان نظرم میدن ویلاتونو واسه چی گذاشتین سالی یه بار میایین بفروشید بره😐

مگه بده سالی یه بار میای میخوری و می ریزی و میپاشی بعد میری؟

وای دیگه نوشتن جواب نمیده دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار

یه مشت کدی


🍀Tags: فامیل های کدی

🍀 دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 15:41 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 50]

نمیدونم چرا از وقتی اومدم سفر خیلی حس بدی گرفتم

شاید چون چیزایی که دوست داشتمو نتونستم بخرم

و میبینم اونا هرررر چی عشقشون میکشه رو میخرن

از هر چیزی دو سه تا میخرن

و من نمیتونم حتی یه دونشو بخرم

واقعا چرا؟

من که شوهرم از یه خانواده پولداره

تنها چیزی که دارم یه چسه حقوقمه

نه که خرج نکنن میکنن زیادم خرج میکنن

اما نه واسه چیزایی که من میخوام

واسه چیزایی که خودشون خوششون میاد

مثلا واقعا تفریحاتی مثل جاهایی که دیروز رفتیم

واقعا ولخرجی زیاد بود

اما واسه خرید همیشه ندارن و پول کم میارن

درکشون نمیکنم

تنها کاری که میتونم بکنم کار و تلاش

که پول بیشتری در بیارم و نزارم چیزی تو دلم بمونه

همین

اینا که هی این جاها قراره بیان

اگه قرار باشه هر بار احساس سرخوردگی کنم که نمیشه که

این احتمال رو هم میشه داد که من زیاده خواهم

به هر حال هر چی که هست من باید تلاش کنم


🍀Tags: او و مادرش

🍀 یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 17:29 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 49]

هنوز سفریم

و واقعا بهم خوش گذشت

خیلیم صبوری کردم و همین باعث شد بهم خوش بگذره

ولی خب یه جاهایی کم می اوردم

عیبی نداره

ولی امروز واقعا خیلی ناراحت شدم

بازم سعی میکنم به چپم بگیرمش

مامانش جلو بقیه برگشت گفت چه پروووو

این سویشرتو از کجا اوردی

گفتم مگه مال شوهرم نیست

گفت نخیر چرا دست زدی

برگام ریخت من قبلش از شوهرم پرسیدم

و گفت آره مال منه

بعد چند دقیقه گفت خب با شلوارش میپوشیدی

زنیکه مودی

راسته که میگن آدم باید چشمش پر باشه

به پولداری میست که به چشم و دل سیری

من بخاطر اینکه بارون بود ور داشتم که کلاهشو بزارم رو سرم

بعد زودی رفتم بافتمو برداشتم و اونو گذاشتم سرجاش

گفت عه چرا درش اوردی؟

گفتم نه مرسی بافتمو پوشیدم

مگه نه اینکه همیشه بهم میگن اینجا خونه خودته؟

مگه من عروس این خانواده نیستم؟

اونم خانواده ای که یه تک بچه داره

واقعا چطور دلت میاد انقدر منو اذیت کنی؟

فقط به حرف که من دختر ندارم تو جای دخترمی

وگرنه قوم الظالمینن

خجالت نکشیدی جلو بقیه اینطوری حرف زدی باهام؟

ارزش منو پایین میاری اونم سر چییییی

ارزش خودت و پسرتم میاری پایین

واقعا متاسفم


🍀Tags: مادرش

🍀 جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 18:20 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره48]

قرارمون چی بود؟

اعصاب خودتو خورد نکن باشه؟

هر چی میگه خواهرش جوابشو میده😂

تو چرا خودتو اذیت کنی لبخند بزن و از سفر لذت ببر🥲😂


🍀Tags: منِ دیگر# سفر

🍀 یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 6:24 🍀 گندم 🍀 🍀