[شماره 69]

گاهی وقتا نمیتونم تشخیص بدم من زود رنجم

یا اونا عوضین

من واقعا قابلیت اینو دارم که در لحظه بیخیال هر چیزی بشم

وقتی درخواستی ازشون دارم و با جواب منفی رو به رو میشم

کلا بیخیالش میشم

نه اصرار میکنم و نه هیچ تلاشی

بلافاصله بیخیال میشم تا زمانی که خودم تنهایی بتونم انجامش بدم


🍀Tags: او و مادرش

🍀 سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ 🍀 22:28 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 50]

نمیدونم چرا از وقتی اومدم سفر خیلی حس بدی گرفتم

شاید چون چیزایی که دوست داشتمو نتونستم بخرم

و میبینم اونا هرررر چی عشقشون میکشه رو میخرن

از هر چیزی دو سه تا میخرن

و من نمیتونم حتی یه دونشو بخرم

واقعا چرا؟

من که شوهرم از یه خانواده پولداره

تنها چیزی که دارم یه چسه حقوقمه

نه که خرج نکنن میکنن زیادم خرج میکنن

اما نه واسه چیزایی که من میخوام

واسه چیزایی که خودشون خوششون میاد

مثلا واقعا تفریحاتی مثل جاهایی که دیروز رفتیم

واقعا ولخرجی زیاد بود

اما واسه خرید همیشه ندارن و پول کم میارن

درکشون نمیکنم

تنها کاری که میتونم بکنم کار و تلاش

که پول بیشتری در بیارم و نزارم چیزی تو دلم بمونه

همین

اینا که هی این جاها قراره بیان

اگه قرار باشه هر بار احساس سرخوردگی کنم که نمیشه که

این احتمال رو هم میشه داد که من زیاده خواهم

به هر حال هر چی که هست من باید تلاش کنم


🍀Tags: او و مادرش

🍀 یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 17:29 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره39]

امروز داشتم فکر میکردم که چه خوب که وقتی برگشت واسم قهوه مورد علاقمو گرفته بود

یعنی حتی وقتی کنارش نیستم هم به فکر منه و من براش مهمم

که دوباره رفتن بیرون

من از نهار چیزی نخورده بودم و بکوب درس میخوندم

رفتن بیرون شامم خوردن گویا زنگ زد گفت میخوای برات غذا بگیرم

گفتم بگیر گفت چی میخوای من برگر میخوام و فلان جا برگرش خوبه رفتیم اونجا

گفتم میل خودته هر چی میگیری بگیر فقط یه چیزی باشه من گشنمه

برگشتنی فکر میکنید چی گرفته بود؟

نودل

اونم نه نودل سامیانگ یا انواع خارجیش که حجم زیادی دارن

نه نودل الیت

که حتی یه بچه رو سیر نمیکنه

خندم گرفت

خودش چی گرفته واسه من چی گرفته

واقعا به این آدم چی باید گفت؟

حدسم درست بود راجع به شباهتش به شوهر خالم و اینکه قراره کلی در ادامه زندگیم زجر بکشم و بی اهمیتی ببینم

خونه کثیف و بخاطر گشت و گزار خودش و مامان جونش

منم که وضعیتم طوری نیست که بخوام کاری انجام بدم

احتمالا خودش میدونه که چیکار کرده

بد حالم گرفته شد هربار منو ناامید میکنه

وضعیت من رو مرز جنون

شرایط روحی روانی و جسمی این مدتم+این آدم = جنون

نمیدونم چم آخه غذا واقعا اهمیتی نداره برام همین الان میتونم زنگ بزنم یه چیزی واسم بیارن

فست فود شبانه روزی داریم

تو مساله ات غذا نیست چته واقعا شاید چون حالم خوب نیست حساس شدم زیادی

فقط میدونم که حالم یه جوریه که دوست دارم پاشم این ظرف نودلو بکوبم تو سرش

فقط نودل داغو نه ها با ظرف سرامیکی که توش نودلو گذاشتم

نمیدونم چرا این بشر انقدر رو مخم رفت امشب

شاید چون بی توجه به اینکه من چه شرایط سخت دارم

همش در حال تلفن بود که یه دورهمی راه بندازه و بره دور دور

شایدم چون همش به فکر خودش بود

دندونم عفونت کرده و ازش خواستم تا فردا زیاد نزدیکم نشه

بدتر میاد نزدیک میشه و با صدای بلند عنوان کرد که دهنت بو میده

و اینو به مامانش هم گفت

لزومی نداره مامانش بفهمه که من چه مشکلی دارم

طبیعیه دندون عفونت کنه دهن بو بگیره و من اینو بهش گفتمو ازش خواستم که نزدیکم نشه

وای خدایا من نمیتونم این مردو تحمل کنم خودت منو از این خلاص کن


🍀Tags: او و مادرش# بخت برگشته من

🍀 چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 3:1 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 37]

ازش پرسیدم که قبل رفتنش خوب بود

وقتی برگشت اینطوری شد

چشه اولش یکم حرص خورد بعدشم سرشو تکون داد رفت

بعد پرسید شام نخورد نه؟

گفتم نه چی شده چش شده

طلبکارانه جواب داد من چه میدونم چش شده

از این طرز جواب دادنش پیداس زیر سر خودشه

احتمالا مغزشو پر میکرده که من دیگه جون ندارم کار کنم

بگو بیشترکار کنه بیشتر آشپزی کنه

من که میدونم موضوع از چه قراره


🍀Tags: او و مادرش

🍀 شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 22:57 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 35]

امروز خیلی وقت نکردم به وبلاگم سر بزنم

انقدر فشار زیادی روم بود

از طرف خبر هایی که از بیمارستان میرسه

از طرف امتحانا

از طرف او و مادرش

من حتی اگه جواب ندم لج نکنم آدم خوبی باشم

بازم یه بهونه دارن گند بزنن به حالم🫠

خدایا چرا آخه

مگه من چیکار کردم

بخدا سخته واسم تحملشون

امروز امد همه پی خوب بود

از امتحان برگشتم

یه ساعت درگیر درست کردن صبحونه انگلیسی و املت

و اینطور چیزا بودم و یه صبحونه مفصل واسش درست کردم

مامانش اومد با فیس و افاده دماغشو گرفته بود

میگفت این چه بوییه میاد

خیلیم خوشمزه بود و بوی بدی نمیداد

بعدشم بردش بیرون نمیدونم چی تو گوشش خوند

عصبی اومد خونه

هر چی گفتم چته جوابمو نداد

بیدار شدیم خونه نبود

هیچ غذایی رو گاز نبود

برگشتم گفتم عیب نداره دیگه

خودم یه چیزی درست میکنم

برگشته میگه باید یاد بگیری نهار و شامو خودت درست کنی

*(من وقتی وقتم ازاد باشه آشپزی میکنم و الان چون درگیر امتحاناتم معمولا مادرش آشپزی میکنه که چند روزه که غذا درست نمیکنه و میزاره میره تا شب نمیاد)

بهش گفتم آها پس فهمیدم قضیه چیه دلیل غذا درست نکردن

و رفتن مامانت اینه؟

مگه نمیگفت تو مثل دخترمی

این رقتار یه مامان وقتی دخترش امتحان داره

از جفتشون بدم میاد

واقعا نمیدونم میخوام چیکار کنم

گاهی حتی به سرم میزنه ادامه ندم

مگه با آدمایی که درک ندارن میشه زندگی کرد؟

چند ساعت از وقتمو بزارم واسه اشپزی چند ساعتشو واسه درس؟

وقتی فرجه ندارم و هر روز امتحان

نمیدونم چی بگم خودم توان ندارم

ولی امیدوارم خدا بزاره تو کاستون خودش خوب بلده

مسپارمتون به خودش

من هر بار کنار اومدم با مهمونیای جور وا جور موقع امتحانا

با کارای نظافت خونه

اما الان که دیگه آشپزیم گردن منه رسما کلفت اوردن تو خونه

عالیه

کاش هیچ وقت نمیدیدمش

چقدر خونه بابام حالم خوب بود

حیف💔


🍀Tags: او و مادرش# اندر احوالات وی

🍀 شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 18:5 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره 21]

امروز سیر دل مامانمو دیدم درسم هیچی نخوندم چون منبع خیلی کم بود

دلم خیلی زود به زود برای خانوادم تنگ میشه

برگشتم خونه یه قهوه خوردم که خیلی زیاد واسه قلبم ضرر داره و نباید میخوردم

و الان میخوام شروع کنم درس خوندن

مامانش یه بند غر میزنه

خودشم که به یه تار مو بنده هر کلمه ای که بهش میگی رو تبدیل به یه بحث میکنی

رو اعصابه کافیه بگی بالا چشم فامیلاتون ابرو قهر میکنه

بابا خب فامیلی که دیروز اومده فرداش دوباره میاد مهمونی در حالی که میدونه من امتحان دارم چیه واقعا؟

آفرین خودت حدس بزن دیگه

ولی واقعا who cares ؟

آفرین دقیقا nobody

من درسم و آیندم و مسیر شغلیم برام اولویت

خودش و مامانش و فامیلاش بیان برن تو کوچه پایینی

والا

پر حرفی بسه بریم درس که این واحدو بانمره خوب پاس کنیم

چون پیش نیاز کارورزیمه و خیلی مهمه

حالا شاید بگید چرا کلمات انگلیسی میپرونی

باید بگم از خودش یاد گرفتم (انگلیسی رو نه خودم بلد بودم قاطی کردن زبونا رو میگم)

چون سیتیزن یکی از کشورای خارجی (همون بلاد کفر خودمون)

گاهی کلمات انگلیش میپرونه

هه فکر کرده ما بلد نیستیم انگلیش اسپیک کنیم

تازه عربی و اسپنیش هم جسته و گریخته بلدم[وی در حال قیافه گرفتن است]


🍀Tags: او و مادرش# اندر احوالات وی# فامیل های کدی

🍀 دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 20:18 🍀 گندم 🍀 🍀

[شماره19]

امشب دل خیلی پری دارم اما نباید به روی اون بیارم

و صرفا باید اینجا خودمو خالی کنم تا دعوامون نشه

دیروز کلی مهمون اومد

من از همون صبوری که جدیدا میزانش زیاد شده استفاده کردم

و تاداااا هیچ حرفی نزدم نه به خودش نه مادرش و تموم فکر و ذکرم هدفون گذاشتن

و درس خوندن بود و با هر تماس و هر مهمونی که اضافه میشد مامانش میگفت

((تو کاریت نباشه به مهمون میری میگیری درس میخونی))

انگار من کار بدی کردم

که خالش اوضاعو دید و کلید خونه شیک و پیک و خالیشو داد و من رفتم اونجا

کلی درس خوندم که باعث شد امشب یکم راحت بخوابم برعکس همه شب های امتحان زندگیم

خودمونیما بغل خیلی مهمه دیشب انقدر تو بغلش آروم خوابیدم با وجود تپش قلب زیاد و همه نگرانی هام

دیشب چیه همین امشب

چون از خواب بیدار شدم دیشب حساب میشه دیگه

حالا بگذریم گاهی صبور بودن خودش مزد خاص خودشو داره

اگه دیروز کلی نق میزدم که مهموناتون نمیزارن درس بخونم دعوای بدی میشد مثل چند ماه پیش

که به جاهای بدی کشیده شد

این بار نه تنها دعوا نشد بلکه خودش اولش کلی به مهمونا تذکر داد انقدر صداشون بلند نباشه

بعدشم خالش نجاتم داد

و تامام بدون درد و خونریزی حل شد

ولی منم خیلی تغییر کردما

دیروزم کلی کار کردم درسم خوندم قبلا فقط درس

بدون ذره ای کمک به مامانم

هعی روزگار ناسازگار

ادامه دارد...


🍀Tags: او و مادرش# فامیل های کدی

🍀 دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ 🍀 4:34 🍀 گندم 🍀 🍀

9

تقریبا هر روز دارم تو این زندگی به بن بست میخورم

و مطمئن میشم دوستم نداره

اما این دوست پسر نیست که بشه باهاش به راحتی کات کرد

شوهر خیر سرش

پرنسس مامانش


🍀Tags: او و مادرش

🍀 جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ 🍀 14:30 🍀 گندم 🍀 🍀

8

یهو اومد پتو رو محکم کشید منو از خواب پروند

شبم با انتظار برای اومدن آقا گذشت

چند ساعتی گذشت و نیومد

هنوز چند دقیقه از خواب نگذشته بود که اومد

به طرز وحشتناکی بیدارم کرد

بعد صدای ماشین اومد اونم پا شد رفت

یکم بعد دیگه نه اون برگشت نه صدایی می اومد

با مامانش رفته بود دنبال خالش فرودگاه

یعنی واسش مهم نبود من ساعت پنج و نیم صبح تو خونه تنهام

ولی مهم بود که مامانش تنها نباشه

همیشه تهش به این نتیجه میرسم که دوستم نداره

با این دلیل همه کاراش توجیه میشه


🍀Tags: او و مادرش

🍀 پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴ 🍀 5:53 🍀 گندم 🍀 🍀

3

اومدم که یکم استراحت کنم بین درس خوندن

نیم ساعت بیشتر نخوندم ولی خسته شدم

تا اینجای تابستون با کلی سفر گذشت و حالا بعد اون خوشی های نصف و نیمه باید بشینم پای درس

از درس خوندن خسته نیستم ولی روح و جسمم خسته اس

اومدم یکم تو وبلاگم غر بزنم که یه وبلاگی که به روز شده بود رو خودنم

پست آخرشو و همین طور اومدم پایین تر

دیدم عههههه اینکه زندگیش شبیه منه

شایدم بدتر

نکنه همه مردا همین باشن؟

تقریبا هر روز به این نتیجه میرسم که ازدواجم اشتباه بوده

به اوضاع خونه هم که نگاه میکنم میبینم اونجا راه برگشتی نیست

من موندم و یه ازدواج اشتباه با یه آدم اشتباه و راه برگشتنی که وجود نداره

و تازه فقط همین نیست

من چرا باید قبول کنم با مادرش یه جا زندگی کنم؟

چون خرج عروسیمون بالا شد و میخواستم درکش کنم که فشار زیادی بهش نیاد

حالا مامانش صبح به صبح بیدارم میکنه پاشو به زندگیت برس این چه وضعیه :)

پروردگارا :)

من چه غلطی کردم آخه؟


🍀Tags: او و مادرش# اشتباه من

🍀 سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ 🍀 13:35 🍀 گندم 🍀 🍀

2

بهش گفتم مامانت اینطوری بیدارم کرد و باعث شد حالم بد بشه

جوابشم این بود که حرف گوش نمیدی خوب کاری کرد

من تو زندگیم خیلی کارای بدی انجام دادم

اما نه انقدر بد که تو بشی قسمتم :)


🍀Tags: او و مادرش

🍀 سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ 🍀 12:4 🍀 گندم 🍀 🍀